تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دفاع مقدس و آدرس
mabar.LoxBlog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
مرد كه رنگ نارنجی حنا میان ریشهای كوتاه سفید ومشكی اش دیده می شد، شب كلاه ابریشمی سیاهش را برداشت ودستمال چهارخانه سفید وآبی اش رامحكم روی سر وگردن عرق كردهاش كشید واز روی شانه راست جوان، به نفر بعد نگاه كرد وگفت:« شما اخوی.»
اما جوان كه بلند قد بود، با صورت مهتابی وموهای روشن خرمایی رنگ، كنار نرفت. كج ایستاد وگفت:« جواب مرا ندادید، حاج آقا.»
آنكه پشت سر ایستاده بود، با خنده گفت:« خلعت شهادت، ان شاالله!»
جوان با دلخوری برگشت وبه او خیره شد. دوباره به پیرمرد گفت:« من با اینها نمی روم.»
ودست هایش را با آستینهای آویزان بالا آورد. مرد بی حوصله گفت: « برو ببین می توانی با كسی عوض كنی یا نه، این تنها راه چاره است. نفر بعد …»
جوان به ناچار كنار رفت وآن سو تر ایستاد. دوباره به خودش نگاه كرد وبه شلوار كه خیلی كوتاه بود. پیراهن كه بلند بود وبی اندازه گشاد، بدون دكمه آخر وآستین هایی كه انگار تا زانو می رسید. دو نفری كه در صف پشت سرش بودند، حالا لباس گرفته بودند ومتلك گویان وخندان، پیراهن های نظامی دست دوم را می پوشیدند. كنارش ایستادند. یكی شان كه بزرگتر بود، جلو آمد وبا سخنی از سر همدردی گفت:«حالا زیاد هم بد نیست.»